توضیحات
بخشی از داستان فوق العاده قتل در متروی متروکه نوشته سرکار خانم مهناز اسماعیلی
قتل در متروی متروکه
نمیدانم از چه زمانی پشت پنجره ایستاده بودم و بدون اینکه گذر زمان را حس کنم به نم نم باران خیره مینگریستم. که با صدای کبوتری که در زیر باران خیس شده بود و از بیرون نوکش را به شیشه میکوبید به خودم آمدم. پنجره را باز کردم، کبوتر به داخل اتاق پر کشید. اتاق کارم در طبقه سوم مشرف به خیابانی که انتهایان به یک پارک مملوء از درختهای سرو و پر از کلاغ است ختم میشود. گردن کبوتر زخمی بود. تلفن زنگ زد، خسته بودم تازه از مأموریت آمده بودم جسد مردی میان سال در یک آب انبار قدیمی اطراف شهر پیدا شده بود. صورتش پر از کرم بود. بوی تعفن آب انبار را پر کرده بود طوریکه همراه با گروه یگان اداره آگاهی مجبور شدیم ماسک بزنیم. به نظر میآمد مقتول با طناب چهاراینچ خفه شده بود طاق باز بود. انگشتان پایش رو به بیرون کشیده شده بود. و یک کبوتر که سرش از نیمه گردن جدا شده بود بالای سرش قرار داشت. دستان مقتول نیمه باز بصورت نیم دایره بود و مانند یک تابلو نقاشی به بیننده القاء میشد که مقتول در حال آزاد کردن پرنده بوده است. مردمک چشم به سمت بالا کشیده شده بود و سفیدی چشمش بصورت عجیبی مانند چشم مصنوعی بنظر میرسید. همیشه با دیدن هر جسدی این فکر به مغزم خطور میکند که چه دلیلی موجب انگیزه یک نفر و تنزل نفس او تا انجام قتل میشود. نمیدانم، این تکانه آنقدر شدید است بصورتیکه در هنگام انجام جرم فرد را از خود بیخود میکند و بعد از مدتی او دچار پشیمانی میشود. آیا این قاتل هم با انجام این قتل و نمایشی که در معرض دید گذاشته بود احساس پشیمانی میکرد. دچار سوءظن عجیب شده بودم. بنظرم آمد که دارم با قاتل صحبت میکنم در حالیکه به او میگفتم چرا؟
او گفت این تابلو اثر من است.
باز پرسیدم چرا؟
گفت با انجام این عمل آنقدر تحریک میشوم که احساس میکنم هیچکس و هیچ چیز همتای من نیست. در اینجاو هر جای دیگری این فقط منم که میتوانم به یک وجود پایان دهم. خلق او در اختیار من نیست. اما عدم او با تصمیم من صورت میگیرد و این احساس لذت، تحریک کننده است.
با صدای کوبیده شدن در اتاق به خودم آمدم در حالیکه منشی در آستانه در ایستاده بود. گفت: قربان، رئیس پلیس پشت خط است. تلفن را برداشتم.
الو: سلام بفرمایید. کاراگاه رحیمی هستم.
رئیس پلیس: سلام، جسد یک زن حوالی مترو متروکه پیدا شده است. لطف کرده برای سرکشی به آنجا بروید. داشتم گوش میکردم. صدا کمی مکس کرد، می دانم خستهای ولی این فقط کار خودتان است.
حس ششمم می گه که این قتل هم شبیه قتل هشت روز پیش است. و قبل از اینکه صحبت کنم تلفن قطع شد. پالتو تنم کردم. صدای پر زدن کبوتر از زیر میز شنیده میشد. در حالیکه از اتاق بیرون میرفتم به منشی گفتم گوش به زنگ باش. منتظر تلفن مهمی هستم. لطفاً بهم زود خبر بده. احساس کردم میخواهد مطلبی بگوید ولی حرفش را خورد.
آقای کریمی سی سال داشت. تازه کار بود. قبل از اینکه من کاراگاه خصوصی شوم. به یگان منتقل شده بود. قدش صد و شصت و پنج، موهای کم
بازدیدها: 4